آوای فرهنگی – صدای زنگ همراه شده بود با جیغ و فریاد بچه ها که به سرعت از کلاس ها بیرون میومدن و به طرف درب خروجی مدرسه میدویدن. ماشین های مدل بالایی که منتظر اونا بودن و هر کدوم سوار میشدن و بی اعتنا به کسی که دم در ایستاده بود به راه می افتادن…
خاطرات خواندنی و جالب بابای مدرسه
صدای زنگ همراه شده بود با جیغ و فریاد بچه ها که به سرعت از کلاس ها بیرون میومدن و به طرف درب خروجی مدرسه میدویدن. ماشین های مدل بالایی که منتظر اونا بودن و هر کدوم سوار میشدن و بی اعتنا به کسی که دم در ایستاده بود به راه می افتادن
معلمها و مدیرا هم شیشه های ماشینشونو بالا کشیده بودن و بخاری رو روشن کرده بودن ،
از در که بیرون میرفتن بعضی ها یه بوق میزدن و بعضی ها هم از پشت شیشه بخار گرفته دستشونو بالا میکردن که یعنی خداحافظ…!
مرد که دستاشو به هم میمالید و گاهی جلوی دهنش میگرفت که گرم بشه هم دستشو بلند میکرد و جواب اونارو میداد.
سکوتی کل مدرسه و محله و فرا گرفته بود؛ انگار نه انگار که تا چند لحظه پیش اینجا قل قله بود.
در مدرسه رو بست و نگاهی به حیاط انداخت. حیاط پر بود از پوست آجیل و میوه و پفک و چیپس و …
نگاهی به گوشه حیاط کنار سطل آشغال انداخت و به طرف جارو حرکت کرد. دستکش هاشو از جیبش در آورد و با جارو تموم حیاط و تمیز کرد.
ابرهای رو سرش خبر از بارونی شدن هوا رو میدادن ولی مرد با خودش میگفت:
-این ابر و این سرما کمتر برف امکان نداره!شده بود یه پا کارشناس هواشناسی!
بعد از تمیز کردن حیاط به طرف سالن رفت و یک راست به طرف اولین کلاس حرکت کرد.
وارد کلاس که شد تعجب نکرد چون شیش ساله با این صحنه مواجه میشه انگار تو کلاس بمب منفجر کردن “پر از آشغال” صندلی هایی که معلوم نبود هر کدوم میخواستن به کجا فرار کنن
مرد کلاسو مرتب کرد و رفت سراغ کلاس بعدی که دست کمی از کلاس اول نداشت . اون باید دوازده تا کلاس رو مرتب می کرد.
کلاس ها که تموم شد به طرف اتاق معلمها و دفتر مدرسه رفت بعد از مرتب کردن و تمیز کردن اتاق ها یه کش و قوسی به خودش داد؛ خوشحال از اینکه کارش تموم شده از سالن بیرون رفت تا درا رو قفل کنه. وقتی بیرون اومد هوا تاریک شده بود و اون حتی متوجه اذان نشده بود.
بعد از قفل زدن در سالن چند بار قفلو امتحان کرد تا خدایی نکرده باز نمونده باشه!
پیش خودش گفت بزار اول نمازمو داخل نمازخونه مدرسه بخونم و بعد برم خونه. به طرف سرویس ها حرکت کرد هر کدوم از درا رو باز می کرد با صحنه ای مواجه میشد که حالشو بد میکرد! انگار پدر مادرایی که با ماشین های آنچنانی دنبال بچه هاشون اومده بودن چیزی به اسم نظافت بهشون یاد نداده بودن!
سر آبخوری رفت ، وضو گرفت و به طرف نمازخانه حرکت کرد.
وارد نمازخانه که شد دید همه جا بهم ریختست . اون روز بچه ها برنامه فرهنگی داشتن و کل نمازخونه رو بهم ریخته بودن.
مرد بعد از اتمام نمازش شروع کرد به نظافت نمازخونه ؛ همه چیز رو سر جای خودش گذاشت و وسایل اضافی رو بیرون ریخت و دوباره به سمت سرویس ها حرکت کرد آخه اونجا رو هم باید نظافت می کرد. سرما تا مغز استخونش رفته بود انگار هوا هم با اون مشکل داشت!
چکمه های بلندشو پوشید و تک به تک سرویس ها رو برق انداخت.
دیگه واقعا خسته شده بود سرما هم امونشو بریده بود. فقط یه کار دیگه مونده بود باید پشت ساختمان مدرسه می رفت تا یه وقت دزدی ، معتادی ، کارتن خوابی یا کس دیگه ای وارد مدرسه نشده باشه. تنها سلاح خودشو! که یه چوب دستی بود رو برمیداره و پشت مدرسه میره.
البته اگه چنتا دزد اونجا باشن یه نفر چیکار میتونه بکنه؟
ولی بازم هر بلایی که دزد سرش بیاره مطمئنا کمتر از بلایی هست که کسان دیگری در صورت بوجود اومدن مشکل سرش میارن.
خداروشکر اون شب هیچ کس پشت ساختمان نبود و مرد به سمت خونش حرکت کرد. بالاخره میتونه به خونه سر بزنه و لااقل یه غذایی بخوره.
وقتی وارد خونش شد بچش خوابیده بود ، خیلی وقت بود بچشو بیدار ندیده بود و باهاش بازی نکرده بود خانمش میگفت بچه دلش واست تنگ شده!
زن سفره رو پهن میکنه ؛ اون هیچ وقت از زندگیش پیش شوهرش گلایه نکرده بود. خیلی وقت بود لباس خوبی نخریده بود حالا طلا پیشکش!
گاهی اوقات پیش میومد مرد تا چند ماه حقوق نمیگرفت . مسئولین هربار میگفتن بودجه نیست ؛ انگار تمام اداره باید حقوقشونو میگرفتن سر آخر اگه اضافه ای چیزی میموند به سرایدارها میدادند.!
مرد شامشو خورد و هنوز سرش روی بالش نرفته بود که خوابش برد.
کارهای مدرسه حتی توی خواب هم ولش نمیکرد و خواب های آشفته میدید. از خواب بیدار شد و به ساعت نگاه کرد عقربه ها ساعت یک رو نشون میدادن چوب دستیشو دوباره برداشت و پشت ساختمان مدرسه رفت. همه جا یخ زده بود و سکوت مطلقی تو شهر حاکم بود.
بعد از یه گشت زنی مختصر دوباره به رختخواب گرم و نرمش پناه برد.
با صدای اذان چشماشو به زور باز کرد ؛ بلند شد و وضو گرفت بعد از تموم شدن نمازش دوباره تو حیاط مدرسه رو نگاه کرد. حدسش درست بود برف تموم مدرسه رو سفیدپوش کرده بود. دوباره به ساعت نگاه کرد انگار عقربه ها عجله داشتن ؛ به سرعت جلو میرفتن و ساعت پنج صبح رو نشون میدادن، مرد باید میرفت تا بخاری ها رو روشن کنه.
لباس هاشو پوشید و کلاهش پشمی که زنش براش بافته بود رو روی سرش کشید ، از خونه کوچیکش زد بیرون و به سمت در انباری حرکت کرد.
به زحمت کلیدو داخل قفل چرخوند و در انباری رو باز کرد. دبه کوچیک رنگ و رو رفته رو برداشت و از بشکه پر از نفت کرد.
با احتیاط از روی برف ها حرکت کرد و به سمت سالن رفت. با کوچکترین اشتباهش مطمئنا لیز میخورد و آسیب میدید.
در سالنو باز کرد و وارد دفتر و اتاق معلمین شد داخل بخاری ها نفت ریخت و با کبریتش اونارو روشن کرد.
دوازده کلاس دیگه هم باید بخاری هاشون پر از نفت بشه و روشن .
زودتر باید کارهاشو انجام میداد نیم ساعت دیگه باید در مدرسه رو باز کنه.
آخرین بخاری هم روشن میشه ؛ دبه نفت رو دوباره به انبار برمیگردونه ؛ الان دیگه وقتشه در مدرسه رو باز کنه.
به طرف در بزرگ مدرسه حرکت میکنه و اونو باز میکنه. نگاهی به خیابون میندازه حتی یک نفر هم داخل خیابون نمیبینه . همه جا فقط سفیدی بود.
مرد به دفتر مدرسه برمیگرده تا از گرمای بخاری که روشن کرده کمی هم خودش استفاده کنه.
دلش میخواست اون لحظاتی که کنار بخاری هست هیچ وقت تموم نشه.
به گوشه ای خیره شده بود و به فکر قسط ها و قرضاش بود ، به فکر دفتر حسابش تو بقالی محل ، قصابی و …
فکر اینکه الان چند سال شده نتونسته یه مرخصی چند روزه بره آخه برای مرخصی رفتن باید یه نفرو پیدا میکرد که تمام مسئولیت مدرسه رو در نبودش قبول میکرد اما هیچکس اینو قبول نمی کرد و هر سال مرخصی که حق خودشو زن و بچش بود از دستش می رفت و هیچکس جوابگوش نبود
با صدای مدیر به خودش اومد . از جاش بلند شد و گفت:
-سلام آقا
– علیک سلام
مدیر سریع روی صندلی کنار بخاری نشست و دستشو روی بخاری گرفت و گفت :
– برو بیرون و مواظب بچه ها باش تا یه وقت اتفاقی براشون نیفته.
– چشم آقا
از صف خبری نبود و بچه ها مستقیم وارد کلاس های گرمی شدند که هیچ وقت نفهمیدند چطوری گرم شده!
مرد به سمت آبدارخونه رفت و سمارو روشن کرد. بعد از جوش اومدن آب ، چایی دم کرد و یه سینی چایی برای مدیر و معاونین برد . معاون نگاهی به چایی انداخت و از کم رنگ بودنش گله کرد.
مدیر هم بدون اینکه نگاهی بهش بندازه حرف معاونو تایید کرد! مرد سینی رو به آبدارخونه برگردوند و با صدای مدیر به دفتر برگشت.
چندین نامه دست مدیر بود که باید به اداره میبرد و جوابشونو میگرفت.پرینتر مدرسه هم خراب شده بود باید تعمیر میشد.
حواله نفت هم لا به لای نامه های مدیر به چشم میخورد باید نفت میگرفت چون نفتی که داخل انبار داشت فقط کفاف دو سه روز رو میداد.
لیست وسایل مورد نیاز مدیر رو برانداز میکرد ، از کاغذ گرفته تا خودکار تو لیست پیدا میشد.باید سریع میرفت تا قبل از تعطیل شدن مدرسه برگرده.
با ماشین شخصی خودش که یه پیکان قدیمی بود باید دنبال کارهای مدرسه میرفت.با هزار زحمت ماشینو روشن میکنه و راه میفته.
قبل از ظهر تموم نامه ها رو به اداره میرسونه و حواله نفتو تحویل میده ؛ پرینترو به تعمیرگاه میبره و سر آخر لیست مدیر رو خریداری میکنه.
زنگ تفریح آخر بود و معلم ها توی اتاق نشسته بودن، با دیدن مرد سر و صدای اونا بلند میشه که صبح تا حالا کجا بودی یه استکان چایی دست ما ندادی!
مرد عذرخواهی میکنه و به طرف آبدارخونه میره و برای همه چایی میریزه.
این بار هم همه از چایی که آورده بود ایراد گرفتن ؛ خودش هیچ مشکلی توی چایی نمیدید! ولی چیزی نمیگفت و فقط عذرخواهی میکرد.
به خاطر نداشتن امنیت شغلی هیچ حرفی نمیزد ؛ فقط لازم بود یه نفر گزارشی براش رد کنه اونوقت بود که باید صد جا جواب پس میداد و آخرش هم معلوم نبود سرکارش موندگار میشد یا نه!
زنگ آخر به صدا در اومد معلمها و دانش آموزان شیفت اول شال و کلاه کردند و راهی خونه هاشون شدن . نوبت به شیفت دوم رسید و باز هم رسیدگی به معلمین شیفت دوم.
اون باید به هر دو شیفت خدمت رسانی می کرد و به جای چند نفر کار میکرد در صورتی که نه حق اضافه کار بهش تعلق میگرفت و نه تسهیلاتی که حداقل دلخوش به اون باشه…
زنگ تفریح زده شده بود و مرد داخل حیاط مدرسه قدم میزد و مواظب بچه ها بود تا اتفاقی براشون نیفته ؛ در همین لحظه یکی از بچه ها آشغالی رو روی زمین انداخت ؛ مرد صداش کرد و با ملایمت از بچه خواست تا آشغالشو از روی زمین برداره و توی سطل آشغال بندازه اما بچه با پررویی توی چشمای مرد نگاه کرد و گفت: بابام گفته وظیفه فراشه مدرسست اینجا رو تمیز کنه!
مرد سکوت معناداری کرد و همینطور که به رفتن بچه نگاه می کرد خم شد و آشغال روی زمینو برداشت.
به طرف دفتر رفت و به خاطر آشناییش با رایانه شده بود پایه ثابت انجام کارهای رایانه ای مدرسه ، از تایپ و وارد کردن مشخصات دانش آموزا تو سیستم تا کارهای شخصی معلمین رو انجام میداد در حالی که نه وظیفش بود و نه تسهیلاتی بهش میدادن!
قبل از سرایدار شدنش دیپلم کامپیوتر گرفته بود و میخواست ادامه تحصیل بده ولی به خاطر بخش نامه ای که به تازگی اومده بود حق نداشت درس بخونه ؛ نه خودش و نه هیچ سرایدار دیگه ای!
انگار فکر میکردن سرایدار بیسواد بهتر از سرایدار باسواده! سرایدار بیسواد بهتر کار میکنه!.
نزدیک پایان کلاس ها تو شیفت عصر بود.
مرد خسته به طرف در مدرسه رفت به خاطر کار زیادش وقت نکرده بود تا خونه بره و ناهار بخوره شکمش شروع به قاروقور کرده بود.
دم در ایستاد و به ماشین هایی که یکی یکی سر میرسیدند نگاه کرد ؛ تمام شیشه ها بالا بودند و به خاطر بخاری که گرفته بودند داخل ماشین ها دیده نمیشد.
زنگ خورد
صدای جیغ و فریاد بچه ها از دم سالن تا دم در ادامه داشت و هر کدوم بدون اعتنا به مرد وارد ماشین میشدند و حرکت می کردند.
مدیر و معاونین و معلمین هم سوار ماشینهاشون شده بودند و بخاری های ماشینشونو روشن کرده بودند.
موقع رفتن هم دستی تکون میدادن یا بوقی برای مرد میزدند.
مرد در مدرسه رو بست و نگاهی به حیاط انداخت دستکش هاشو دستش کرد و به سمت جارو حرکت کرد …
تذکر:به درخواست نویسنده مطلب فوق از انتشار مشخصات آن معذوریم.
انتهای پیام/
واقعا کار سرایدار سخته باید بیشتر هاشونو مسئولین داشته باشن
بیشتر هواشونو داشته باشن
سلام دوستان.تبعیض و نابرابری توی آموزش و پرورش بیداد میکنه…متاسفانه بعضی از مدیران به چشم برده به سرایدار نگاه میکنن.انگار دوران برده داری هست هنوز.خودشون واسه ۴ساعت کار انگار کوه میکنن و منتظر زنگ آخر هستن ولی واسه پنج شنبه سرایدارا نسخه های آنچنانی از خرید و کارهای سخت میپیچن…التماس دعا
خدا بهت جزای خیر بده مهربان . برعکس شما بابای محترم مدرسه ما یک بابایی داره که معلمان برایش چای میگذارند و نظافت مدرسه هم با دانش اموزان هستش
سلام همکارگرامی….هرفردی در حیطه وظایف خودش و طبق شرح وظایف خودش توی مدرسه باید کار انجام بده…متاسفانه برخی ها از نیروهای خدماتی انتظارات عجیب و غریبی دارند…خود حضرتعالی روزی چندساعت مدرسه تشریف میبرید؟
یه روز معاون شیفت عصرمون که باید ساعت۱۱ونیم یاد مدرسه ساعت۱۰ونیم اومد…توی اون یک ساعتی هم که زود اومده بود کلی دستور داد و فقط چایی خورد و پشت میزش نشست و دستور داد.تا عصر که میخواست بره دویست بار گفت من امروز ۱۰ونیم آمدم کلی خسته شدم.خب همکار عزیز نیروهای خدماتی هرروز ساعت۶بیدارمیشن و تا ساعت۷بعدازظهر توی مدارس کار انجام میدن…..انصاف نیست کار این عزیزان رو ندیده بگیریم
بی نهایت لذت بردم از این قلم شیوا.امیدوارم که به نوشتن ادامه بدین و شاهد چاپ اونها باشیم.هیچوقت اینطور به این شغل شریف نگاه نکرده بودم بسیار واقعی و ملموس توصیف کرده بودین و یه جوارایی شرمنده اتون شدم که چرا تا حالا اونطور که باید بابت اینهمه سختی و زحمت بی منتی که میکشید سپاسگزارتون نبودیم و بابت مهربانی همیشگی که تو چهره اتون هست گاهی دستتونو نگرفتیم.به احترامتون تمام قد میایستم و دستان مهربان و زحمتکشتونو میبوسم و جای تمام دانش آموزان قدرنشناس و مدیران و معاونان و معلمین پر توقع ازتون عذرخواهی میکنم.مهرتان بی پایان و بازوانتان پر توان